شنیدم باز هم گوهر فشاندی


که روشنفکر را بزغاله خواندی

ولی ایشان ز خویشانت نبودند


در این خط جمله را بیجا نشاندی

سخن گفتی ز عدل و داد و آن را


به نان و آب مجانی کشاندی

از این نقلت که همچون نقل تر بود


هیاهو شد عجب توتی تکاندی

سخن هایت ز حکمت دفتری بود


چه کفترها از این دفتر پراندی

ولیکن پول نفت و سفره خلق


زیادت رفت و زان پس لال ماندی

سخن از آسمان و ریسمان بود


دریغا حرفی از جنگل نراندی

چو از بزغاله کردی یاد ای کاش


سلامی هم به میمون میرساندی